بعضی وختا که دلم از دنیا میگیره و از همه چی خسته ام
حس میکنم هیچی مهم نیست و داشتن و نداشتن باهم فرقی نداره ...
انگار نسبت به دنیا سرد میشم ...
نسبت به همه ی آدمای توش .
حتی نسبت به خودم .
ولی واقعا
اگه توام نباشی
چی میمونه برام ؟
گاهی فکر میکنم گذشتن برام خیلی راحت تر از اونیه که فکرشو میکنم .
ولی فکر نکنم باشه .
وقتی هستیم ، حتی اگه خبر نگیرم ازت و خبر نگیری ازم خیالم راحته .
ولی اگه بهم بخوره یا بهم بخوریم یا حس کنیم دیگه اصلا به همدیگه نمی خوریم
فکر نکنم آسون باشه ...
تصورشم باعث میشه غصه ام بگیره .
یه غصه ی گُنده .
نمیدونم الان مناسبت این حرفام چی بود ولی مگه مناسبت میخواد ؟
ابرازِ احساسات ! ×_×
دارم تاریخچه ی وبلاگو نیگا میکنم ...
سه سال شد ؟
انگار نه انگار ...
چیجوری دارن میگذرن روزامون ؟؟؟
دور تُنده از نوع کُندش ؟
یعنی یه روز یه عمر طول میکشه
بعد یه سال انگار یه روز بوده کلا ؟؟؟ ماذا فاذا ؟ :/
من اینجا بودم !
ولی حرفی نبود بزنم :/
گاهی وختا هیچی نمیتونی بگی نه چون حرفی نداری ...
به نظر به درجه ای رسیدم که میگم خب مثلا اینارو بگم که چی ؟
یا مثلا این کارو بکنم که چی ؟
ناامیدیه ؟
یا بی اهمیتی ؟؟؟؟
کاش میشد مُرد
بی آنکه مادر بفهمد!!!
اینجا همیشه شاهد حال خوبمون بوده
یبارم شاهد حال بدمون تو این بارون بشه:/