خِرس شدیم !

خِرس شدیم !

وَلی بُزرگ نَه ^_^
خِرس شدیم !

خِرس شدیم !

وَلی بُزرگ نَه ^_^

واسِ سپی

بعضی وختا که دلم از دنیا میگیره و از همه چی خسته ام

حس میکنم هیچی مهم نیست و داشتن و نداشتن باهم فرقی نداره ...

انگار نسبت به دنیا سرد میشم ...

نسبت به همه ی آدمای توش .

حتی نسبت به خودم .

ولی واقعا

اگه توام نباشی

چی میمونه برام ؟

گاهی فکر میکنم گذشتن برام خیلی راحت تر از اونیه که فکرشو میکنم .

ولی فکر نکنم باشه .

وقتی هستیم ، حتی اگه خبر نگیرم ازت و خبر نگیری ازم خیالم راحته .

ولی اگه بهم بخوره یا بهم بخوریم یا حس کنیم دیگه اصلا به همدیگه نمی خوریم

فکر نکنم آسون باشه ...

تصورشم باعث میشه غصه ام بگیره .

یه غصه ی گُنده .


نمیدونم الان مناسبت این حرفام چی بود ولی مگه مناسبت میخواد ؟

ابرازِ احساسات ! ×_×


راستی !

دارم تاریخچه ی وبلاگو نیگا میکنم ...

سه سال شد ؟

انگار نه انگار ...

چیجوری دارن میگذرن روزامون ؟؟؟

دور تُنده از نوع کُندش ؟

یعنی یه روز یه عمر طول میکشه

بعد یه سال انگار یه روز بوده کلا ؟؟؟ ماذا فاذا ؟ :/

-___-

من اینجا بودم !

ولی حرفی نبود بزنم :/

گاهی وختا هیچی نمیتونی بگی نه چون حرفی نداری ...

به نظر به درجه ای رسیدم که میگم خب مثلا اینارو بگم که چی ؟

یا مثلا این کارو بکنم که چی ؟

ناامیدیه ؟

یا بی اهمیتی ؟؟؟؟


...

کاش میشد مُرد 

بی آنکه مادر بفهمد!!!

اینجا همیشه شاهد حال خوبمون بوده 

یبارم شاهد حال بدمون تو این بارون  بشه:/