خِرس شدیم !

خِرس شدیم !

وَلی بُزرگ نَه ^_^
خِرس شدیم !

خِرس شدیم !

وَلی بُزرگ نَه ^_^

آنچه گذشت...

میگم : تو این دنیاى سگى 

اگ صدا سگ ندى ، مردى ! :|

از اتاق فرمان اشاره کردن که صحیحش اینه 

"تو این دنیاى سگى 

بو سگ ندى ، مردى ! :|"

عاقو سپى امروز یخ زد ! با نبات داغ یخشو وا کردم !

بماند که فاینال زبانم دادیم ! کل ترمم غیبت کردیم

زارت زارت !

تو یه ماه سه بار بُنساى رفتیم

کلى اممم واسه سیب زمینى ویژه و آلفردوهاى از نظر من خوشمزه از نظر سپى (چیز) پیاده شدیم ...

توى اغتشاشات اخیر ترکش خوردیم و گاز اشک آورى شدیم !

شاهد اشکاى توپولوى بنساى بودیم ...

پروژه ى  شبکه رو بهههه سختى و با تلاشششش فراوان سر هم بندى کردیم  !

استااااد خوشحالیم بازى درآوردیم و چارشنبه پاشیدیم سر کلاس شهسوار کوچولو و بععععله :)))

و اینکه با مشورت همدیگه به این نتیجه رسیدیم که اسم پسر/پدر کلاس زبانُ بذاریم فرشید/فرشاد/فرزاد (با احتمال کمتر)  !

و اینکه من توى این مدت صاحب یه نوگل نورسیدههه به نام منیژه شدم ! منیژه جوووون ! زندایى عسیسممممم ! چقده تو نااااسى :/

دیگه اینکه ، اینترنتا همه قط شدن ! که این یعنى چک کردن اینستاگرام/تلگرام مردم از این پس و تا اطلاع ثانوى تعطیلههههه !

دیگه اینکه بنده از نزدیک با میلى و آیدا (که هنوزم نمیدونم هویت واقعیش چیه) ملاقات کردم ! کلى اشک ریختم و بغل ماشینش بالا آوردم !

دستمال کاغدیاشو تموم کردم ،

و دیگه اینکه شب قبل تولدش با پاشنه بلند قرمز 

تولدشو تو خیابون جشن گرفتم !!! از قضا جشن شب قبل تولد میلى که من براش گرفتم با جشن بله برون منیژ و محى همزمان شد ! بماند که روز بعدش یعنى دقیقا روز تولد میلى ، مصادف شد با اولین برف سال ٩٨ ! اونم از نوع پاییزیش ! 

بازم بماند که همه ى اینا مصادف شد با گرونى بنزین و شلوغى شهر و ...

در مورد سپى ام ، بالاخره مجى رو فرارى داد ! یعنى یه کارى کرد که بره که بره ...

هر چند مجى خیلى پیگیر و اسیر بود ولى خب هیچکس از سیم آخر سپى در امان نیست !

بماند که خودش کلى اذیت شد ... اما خب ! رفیق شفیق من ترجیح داد خودشو اذیت کنه و نذاره کس دیگه اى بخاطرش اذیت بشه ...

امممم ! راستى نمردیم و خنده هاى شیطانى لولوى جاروکش دانشگاه رو هم دیدیم ! دیگه داره جدى جدى باورمون میشه این بابا به ما دو تا نظر و عنایت خاصى داره !

خدا حفظمون کنه خلاصه ...

در مورد بنساى ام باس بگم که با اینکه قرار بود همون همیشگیمون پشت یه میز چارنفره به حقیقت بپیونده اما مثل همیشه که هیشکى از آینده خبر نداره و دنیا همیشه بر طبق نقشه هاى ما پیش نمیره ، به نظر میاد که پاتوق ما یه کافه ى کوچولو موچولوى گرم و خوابالو با دکور چوبى و باریستاهاى گوگولى مگولیه ! که از قضا پشت هر میزش در بیشترین حالت سه تا صندلى داره که این یعنى چارنفره ى ما از اولم قراربوده دونفره باشه !

خلاصه که تا اطلاع ثانوى ؛ پاتوق ما ، کافه بنساى واقع در نیروهواییه ! 

احتمالا حرف دیگه اى نمونده !

من سعى کردم خلاصه ى همه ى وقایعو بگم

اگرم چیزى جا مونده باشه بعدا میام مینویسم !

پس تا اینجا :

"-پایان "

استوری://

دختره استوری گذاشته: 

"نمیتونم آدم هایی که نمیدونن چیکار میخوان بکنن

با زندگیشون رو تحمل کنم.

وقتی هیچ هدفی نداری و برای هیچ چیزی تلاش نمیکنی

دقیقا چی هستی؟"

ب درک ک نمیتونی تحمل کنی 

کسی زورت نکرده تحمل کنی 

نمیتونی تحمل کنی چون جای اونا نیستی 

تو چ میدونی اون ادم چطوری ب اون درجه رسیدی 

چ میدونی الان اون ادم خودش چ حسی داره

از دور داری ی ادمو میبینی ک کاری نمیکنه 

تو دو ثانیه ب این نتیجه میرسی که اون چ ادم حال بهم زنیه؟

ی ثانیه بعدش با خودت میگی اصلا اون ادمه؟

اره جونم اونی ک داری میبینی ادمه 

فقط گیر کرده بین افکار و بدبختیاش 

نمیتونی تحملش کنی چون جای اون ادم نیستی 

البته عب نداره 

هر کس ی چیزایی رو نمیتونه تحمل کنه 

مثلا من حالم بهم میخوره از ادمایی که تا چس مثقال تو 

زندگیشون پیشرفت میکنن فک میکنن چ خبره 

و چ پُخی شدن و حق نظر دادن ب هر کسیو دارن

ب هر حال هر کی از ی چیز حالش بهم میخوره و 

نمیتونه تحملش کنه دیگ:///