امروز اولین بارون پاییز زَد و
ما تو راه دانشگا-خونه بودیم !
هوا خیلى مشتى بود واس همین تصمیم گرفتیم
چند تا ایسگا زودتر پیاده شیم و تا قلى آباد پیاده بریم
واسه همینم توى اتوبوس موندیم تا قلى آباد :/
و کلى پیاده روى نکردیم !
ظرف بستنى تو دست من فسیل شد و
ولى خداروشکر پیرمردى که بخاطرش از رو صندلى بلند شدیم ، نشست :/
الان ولوام رو تخت
اصنم حس ندارم :/
واس همین ، همینقد بسه !
تماس فِرت .